شب های احیا
شب نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم ماه مبارک رو به روستای حسن آباد رفتیم بر خلاف سال های قبل خیلی خوب بودی و تونستیم تا آخرای مراسم بمونیم راستش خیلی دلشوره داشتم بعد از مراسمای بابابزرگ که تو مسجد برگزار شده بود و شنیدن صدای گریه ها و فریاد ها یه ترسی از مسجد افتاده بود تو دلت روزایی که از بعد از مهد میومدم دنبالت میرفتیم یه مسجد نزدیک به مهدت تا موقعی که صدای اذان و مکبر میومد و نماز میخوندیم خوب بودی اما همینکه بعدش سخنران شروع به صحبت میکردی بغض میکردی و میگفتی بریم روز اول هم که رفتیم تکیه ی حسن اباد با شنیدن صدای صحبت های حاج آقای مسجد که صداش تا بیرون میومد شروع به گریه کردی و گفتی نریم داخل اما ...
نویسنده :
مامان فاطیما
13:27