عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

شب های احیا

شب نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم ماه مبارک رو به روستای حسن آباد رفتیم بر خلاف سال های قبل خیلی خوب بودی و تونستیم تا آخرای مراسم بمونیم راستش خیلی دلشوره داشتم بعد از مراسمای بابابزرگ که تو مسجد برگزار شده بود و شنیدن صدای گریه ها و فریاد ها یه ترسی از مسجد افتاده بود تو دلت روزایی که از بعد از مهد میومدم دنبالت میرفتیم یه مسجد نزدیک به مهدت تا موقعی که صدای اذان و مکبر میومد و نماز میخوندیم خوب بودی اما همینکه بعدش سخنران شروع به صحبت میکردی بغض میکردی و میگفتی بریم روز اول هم که رفتیم تکیه ی حسن اباد با شنیدن صدای صحبت های حاج آقای مسجد که صداش تا بیرون میومد شروع به گریه کردی و گفتی نریم داخل اما ...
30 تير 1394

تولد علی

هفتم تیر ماه تولد علی (پسر خاله منیره) تولدت مبارک علی جان خیلی خیلی زیاد بهت خوش گذشت تا چند روز در موردش حرف میزدی و ذوق میکردی عکسای خیلی قشنگی ازت گرفتم که متاسفانه بیشتر پاک شد... اون شب یه عالمه رقصیدی و بلند بلند شعر تولدت مبارک رو میخوندی... ...
30 تير 1394

ماه رمضان

عزیز دل مادر یک ماه بندگی گوارای وجودت بله گوارای وجود تو که پا به پای من و پدرت سر سفره افطار و سحر مینشستی موقع نمار کنارمون نماز میخوندی... موقع قرآن خوندن توام یک کتاب دعا به دستت میگرفتی و کنارمون مینشستی تو شب های احیا باهامون همکاری کردی و تو مسجد فوق العاده بودی خلاصه که تو هم مثل ما یک ماه متفاوت داشتی امسال کمی بزرگتر شده بودی و توجیحت که چرا من و بابا جون نمیتونیم کنارت نهار بخوریم سخت بود هربار میگفتم باید اذان بگن تا ما غذا بخوریم الله اکبر میگفتی و دل من رو میبردی بعد ماه مبارک یک روز داشتم از کشمش هات که تو کاسه بود میخوردم کمی کشیدی عقب و گفتی تو روزه ای! نخور!!! در مورد خاطرات این ماه م...
30 تير 1394
1